دلا باز آشفته کاري مکن

شاعر : عبيد زاکاني

چو ديوانگان بيقراري مکندلا باز آشفته کاري مکن
ورت هست فرياد و زاري مکنگرت نيست دردي، غنيمت شمار
شکايت ز بي کار و باري مکنچو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
خدا را اگر دوست داري مکننگارا نگارا جدائي ز ما
دگر دعوي هوشياري مکناگر چشم سرمست اوديده‌اي
بکن ترک پيمان و ياري مکنز جور و جفا هرچه ممکن بود
در اين راه جز جانسپاري مکنعبيد ار سر عشق داري بيا